رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

اولین کلماتی که رادمهر متوجه می شه

28 اردیبهشت 1393 ((بابا))............. چند روزی همش دارم به بابا اشاره می کنم و می گم بابا. بهش نگاه می کنی و می خندی ((نه!!)).............. هر موقع که می ری سر وساییل خطرناک  من و بابا بهت می گیم : نه!!! خودت برمی گردی و به ما نگاه می کنی و دیگه دست نمی زنی... حالا اگه خیلی دوست داشته باشی دوباره دست بزنی می ری به طرفش اما باز با نه روبه رو می شی.... صورت نازت موقع شنیدن ((نه)) خیلی بامزه است. با اون چشمای سیاه ؛ سرتو میذاری روی دستت و بهمون نگاه می کنی. می خندی که ما هم بخندیم. اما ما نمی خندیم و تو بالای سرت علامت تعجب ظاهر می شه. ((پا...... پا بزن......)) وقتی اینو می گیم شروع می کنی به پا زدن. یعنی پاهاتو تند تند تکون می د...
28 ارديبهشت 1393

یک شب بیخواب...

25 اردیبهشت 1393 پسرک نازم .... چند شبی هست که مثل همیشه ساعت 11 وقتی میریم توی تختت نمی خوابی و می خوای بیدار باشی و شیطونی کنی..... چند شب پیش بود که یک ساعتی بود که داشتی واسه فرار از خوابیدن هر کاری می کردی.... دیگه منم از تلاش واسه خوابوندنت خسته شده بودم... بابا هم صبح می خواستن برن سر کار و داشتن اذیت می شدن. این بود که من شما رو برداشتم اوردم توی اتاث خودت. به محض اینکه اومدیم و دیدی که از خوابیدن خبری نیست یک لبخند با تمام وجودت زدی . بعدش به من نگاه کردی و قصه اون شب من رو ساختی..... اینم از شیطونیات تا ساعت 3 نیمه شب به روایت تصویر: اول که از کمد و کشو شرووع کردی: بعدشم یه گلویی تازه کردی تا انرژی داشته باشی: ...
26 ارديبهشت 1393

این روزها 20 اردیبهشت 93

پسر نازم .. این روزا هر چی از شیرین کاری هات بگم کم گفتم..... دیگه شدی یه فرشته شیرین و دوست داشتنی تمام عیار. این روزا دیگه کامل سینه خیز می ری و هر چیزی رو که بخوای به دست میاری.... حتی دیشب دیدم داری سعی می کنی از پله آشپزخونه بیای بالا. این روزا هنوزم عاشق انواع سیمی... سیم تلفن.. شارژر موبایل.. سیم تلویزیون.... شارژر لپ تاپ. و هر جایی که ببینیشون سریع می ری سراغش . حتی اینجا: 4 شب پیش که بدخواب شده بودی و ساعت 1 نیمه شب داشتی توی تختت شیطونی می کردی. با دستم تند تند زدم روی لبات و آواز خوندند ریتمیک شد.... اولش با تعجب نگاه کردی.. بعد روی لبای خودم زدم و تکرار کردم تا یاد بگیری.... بعد از چند با تکرار دوباره زدم روی لبا...
26 ارديبهشت 1393

واکسن 6 ماهگی

26 اردیبهشت 1393 این مطلب هم باز با تاخیر نوشتم پسرم. روز 6 فروردین 93 بود که بروجرد بودیم و شما واکسن شش ماهگی داشتی. با بابا وحید رفتیم بهداشت. ساعت 10 صبح بود. من دیگه لباسای شما رو عوض نکردم تا وقتی که واکسن زدی و اومدیم خونه نخوام لباسات رو در بیارم و لباس راحتی بپوشونم تا یه موقع پاهات اذیت نشه. بهداشت خیلی خلوت بود و یه خانم پیر که زیادم مهربون نبود واکسن شما رو زد. بابایی داشت داشت با شما صحبت می کرد و شما می خندیدی که یک دفه صدای جیغت بلند شد. من پشت سر بابا ایستاده بودم و نمی دیدمت. بابا بلندت کرد و قربون صدقه ات رفت تا آروم شدی... اما یکی دیگه هم داشتی! اینبار من بالای سرت ایستاده بودم و بابایی پات رو گرفته بود. وقتی خانو...
26 ارديبهشت 1393

اولین غذای کمکی

26 اردیبهشت 1393 پسرک نازم این مطلب رو دارم با کلی تاخیر واست می نویسم. روز 22 اسفند 92 بود که اولین وعده کمکی رو خوردی. اصفهان خونه مامان مینا اینا بودیم. حدود ساعت 11 بود که واست فرنی پختم. باید با دو تا قاشق مربا خوری شروع می کردم. اولین قاشق رو که خوردی یه کمی توی دهنت نگه داشتی و مزه مزه کردی بعدش قورتش دادی. از چهره ات معلوم بود که دوست داری. قاشق بعدی که قرار بود آخری باشه رو هم دادم. اما بابا و مامان بزرگ گفتن که چند تای دیگه هم بهش بده ... منم از خدا خواسته دو تا قاشق دیگه بهت دادم و شما دوست داشتی و خوردی. البته با قاشق کوچولوی خودت که از مربا خوری حجمش کمتره. قبل از اینکه قاشق رو بذارم دهنت آرزو کردم که این اولین قاشق زندگیت...
26 ارديبهشت 1393
1